سلام دوستان
این هم از قسمت دوم داستانی.بابت تاخیر ببخشید.این اواخر حوصلهی نوشتن نداشتم برای همین یه کم دیر شد.
برای خواندن قسمت دوم به ادامهی مطلب برید.
قسمت دوم - طوفان دریا را غرق میکند!
(!The storm drowns the sea)
تاکسی در خیابان بیکر ایستاد.شرلوک از تاکسی پیاده شد و بعد از پرداختن پول تاکسی ، وارد خانه شد.خانه ساکت بود.خانمهادسون احتمالا برای خرید بیرون رفته بود.جان هم که خانهی خودش بود.شرلوک امروز صبح با او تماس گرفته بود ولی جواب نداده بود.احتمالا سرش شلوغ بود.
خانهی خالی باعث میشد که تنهایی بیشتر به قلب شرلوک فشار بیاورد.شرلوک وارد اتاق شد و خودش را بر روی کاناپه رها کرد.خیلی خسته بود.ناگهان گوشی اش زنگ خورد.جان بود.
SH:بله جان؟
J:آه ، شرلوک.چطوری؟آ نه رزی ، نه.به لبهی راه پله نزدیک نشو.ببخشید شرلوک.چی گفتی؟
SH:پرسیدی چطوری؟
J:آره.درست میگی.من پرسیدم.حالت چطوره؟فکر کنم دو هفتهای میشه ندیدمت.چرا نمیای به ما سر بزنی؟
SH:کار داشتم.
J:رزی ، نه.ببین داری پرده رو از جا در میاری.میله اش میفته روی سرتها.ببخشید شرلوک ، چی گفتی؟
SH:گفتم سرم شلوغ بود.
J:رزی ، نه.به لبهی راه پله نزدیک نشو.شرلوک فردا میبینمت.من باید برم.خداحافظ.رزی نه.اون جا نرو.
و تلفن قطع شد.رزی به تازگی میتوانست راه برود به خاطر همین جان سرش شلوغ تر شده بود.شرلوک به اطراف نگاه کرد.دور تا دور یک بار کامل برانداز کرد.مثل همیشه بود فقط دلگیر شده بود.صدای باز شدن در از طبقهی پایین آمد.خانمهادسون برگشته بود.در همین زمان هم صدای رسیدن پیام از گوشی شرلوک بلند شد.از طرف جان بود.پیام را باز کرد:
شرلوک.معذرت میخوام.به کل یادم رفت برای چی زنگ زده بودم.امروز صبح که تماس گرفتی خواب بودم و صدای زنگ رو نشنیدم.برای همین جواب نداده بودم.دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.بعدش هم که بیدار شدم و دیرم شده بود و سریع آماده شدم و رزی رو هم آماده کردم و رسوندم مهد کودک و رفتم سر کار.تا الان که تونستم بهت زنگ بزنم.امیدوارم کار زیاد مهمینبوده باشه که تماس گرفتی.فردا میام خیابان بیکر و بهت سر میزنم.فعلا خداحافظ.باید رزی رو بخوابونم.شب به خیر.
شرلوک پیام را خواند و بعد گوشی را کنار گذاشت.بعدش نفهمید که کی به خواب رفت.
* * * * *
M:بالاخره بیدار شدی شرلوک؟
مایکرافت دقیقا جلویش و روی صندلی نشسته بود.
SH:از کی این جایی؟
M:منم از دیدن دوباره ات خوشحالم.حدود دو ساعتی میشه.
شرلوک نشست.سرش کمیدرد میکرد.
SH:یوروس ، چی شد؟
M:برای همین این جام.
SH:خب؟
M:همه ی مسئولیتش با توئه.با قایق ماهیگیری موتوری توی راهه.
شرلوک جا خورد.پرسید:
SH:واقعا؟
M:به نظرت من وقت شوخی کردن دارم؟
مایکرافت این را گفت و به ساعتش نگاه کرد.سپس ادامه داد:
M:حدود 8 ساعت دیگه میرسه.
شرلوک به ساعت گوشی اش نگاه کرد و متوجه یک ایمیل خوانده نشده شد.ایمیل را باز کرد.
سلام آقای هلمز
احتمالا شما من رو نمیشناسید ولی خانم ماتیلدا بریگز رو میشناسید.قبلا پروندهی ایشون رو قبول کرده بودید.ایشون به من گفتند که کار شما بسیار عالی است.در واقع ایشون شما رو به من معرفی کردن.باعث خجالت منه که بگم من کارآگاه مشهوری مثل شما رو نمیشناختم ولی خب من در حومهی شهر زندگی میکنم و زیاد با اخبار میانهی خوبی ندارم.از تکنولوژی فقط یه کامپیوتر دارم که از اون برای ایمیل زدنهای ضروری استفاده میکنم.ایمیلتون هم توی وبلاگتون نوشته بودید.برای همین بهتون ایمیل زدم.میتونم ازتون خواهش کنم به خونهی قدیمیو بزرگ من بیاید و مشکل من رو حل کنید؟باید بگم که مشکل من مشکلی نیست که بشه با پلیس در میون گذاشت.اگه بخوام حقیقت رو بگم آقای هلمز ، ما با یک خون آشام طرف هستیم.لطفا به عمارت OLD JEWRY (جواهرات قدیمی) بیایید.آدرسش رو برای شما فرستادم.در این جا پذیرای شما هستیم.فقط لطفا پروندهی من رو قبول کنید.دیگه برام قابل تحمل نیست!
ارادتمند شما
رابرت فرگوسن
شرلوک با خواندن این ایمیل ناخوآگاه خندید.
M:چی شده؟
SH:ظاهرا در این 8 ساعت میتونم یکی از مضحک ترین پروندههای دنیا رو قبول کنم و سر خودم رو گرم کنم.
در همین هنگام در طبقهی پایین زده شد و چند دقیقهی بعد جان وارد اتاق شد.
SH:جان ، کتت رو در نیار باید بریم جایی.یه پروندهی قابل توجه به ما ارجاع داده شده.
J:قابل توجه؟!!!
SH:توی راه برات توضیح میدم.
مایکرافت از روی صندلی بلند شد.
M:من هم برم دیگه.کلی کار دارم.بعدا موضوع رو برای منم تعریف کنید.
و به طرف در رفت.
در همین هنگام سوالی ناگهانی از ذهن شرلوک عبور کرد:
SH:صبر کن مایکرافت.چرا یوروس رو با هلیکوپتر نفرستادن؟
مایکرافت ایستاد و به عقب نگاه کرد.
M:چی شد که این سوال بی اهمیت رو پرسیدی؟
SH:نمیدونم!ظاهرا باز ذهنم زودتر از خودم عمل کرده.ولی واقعا چرا؟حالا که فکر میکنم برای خودم هم سواله که چطور ممکنه که شخصی مثل یوروس رو به راحتی با یه قایق ماهیگیری ساده بفرستن.
M:دولت دیگه مسئولیتی در قبال خواهر ما نداره و منظور از مسئولیت حمل و نقل او هم هست.مسئولیت اون از این به بعد بر عهدهی توئه.خودت قبولش کردی.
جان که تا آن موقع ساکت بود بالاخره با تعجب گفت:
J:مسئولیت؟این جا چه خبره؟
مایکرافت رو به جان کرد و گفت:
M:اولین باره که میبینم از مسائل خانوادگی و شخصی ما خبر ندارید ، دکتر واتسون!
* * * * *
شرلوک و جان در مسیر رفتن به عمارت OLD JEWRY بودند.تا آن لحظه سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما بود که شرلوک بالاخره سکوت را شکست:
SH:به نظرت کار اشتباهیه؟
J:چی؟
SH:یوروس.این که از شرینفورد بیرون بیاد.
J:نمیدونم.فقط آخرین بار .... .
جان در این جا سکوت کرد و این سکوت تا رسیدن به عمارت OLD JEWRY ادامه یافت.
* * * * *
رانندهی تاکسی ، تاکسی را در جلوی در بزرگی نگه داشت.دری آهنی و بزرگ ، کاملا برازندهی عمارتهای بزرگ قدیمی.
راننده:آقایون ، رسیدیم.همین جاست.
جان در حالی که داشت در و دیوار عمارت را نگاه میکرد ، گفت:
J:خیلی ممنون.
جان و شرلوک هر دو پیاده شدند.شرلوک رو به رانندهی تاکسی گفت:
SH:اگه میشه نیم ساعت همین جا بمونید تا ما برگردیم.فکر نکنم ماشینهای زیادی این حوالی به لندن برگردن ولی ما یاید امروز برگردیم لندن و نمیتونیم صبر کنیم.پول بیشتری میپردازیم.
راننده:باشه.فقط سریع تر برگردید.
جان رو به شرلوک گفت:
J:حالا چطور بریم داخل.این در که بسته است.ظاهرا زنگی هم نداره.
SH:بهشون ایمیل زدم که پرونده شون رو میپذیرم و اون هم گفت که منتظرمونه.
J:ولی این جا که کسی نیست.
SH:ببین.یه نفر داره میاد.
J:آره.درست میگی.
در همین لحظه ریسهای سفید رنگ که به در آویزون شده بود توجه جان را به خود جلب کرد.
J:اون دیگه چیه؟
SH:ریسهی سیر.
J:ریسهی سیر؟!!!ولی چرا به دد خروجی آویزونش کردن.مگه جاش توی آشپزخونه نیست؟
SH:برای دور نگه داشتن خون آشامه.
J:چی؟؟؟!!!
مردی جلوی در آمد و در همان حال که در را باز میکرد گفت:
F:اوه آقای هلمز.خوش آمدید.
بعد نگاهی به شرلوک و جان کرد و گفت:
F:باید منو ببخشید ولی من نمیدونم که آقای هلمز کدوم یکی از شما هستید.
SH:من شرلوک هلمزم و این هم دوست من جان واتسونه.
F:من فرگوسن هستم.همون که بهتون ایمیل زده بود.
در باز شد.
F:بفرمایید داخل.
فرگوسن رو به رانندهی تاکسی گفت:
F:شما هم میتونید بیاید داخل آقا.
رانندهی تاکسی نگاهی به عمارت انداخت و گفت:
-نه.خیلی ممنون.من همین جا منتظر میمونم.
شرلوک و جان وارد شدند و به همراه فرگوسن در طول جادهی خاکی که اطرافش پر از درخت بود به سمت عمارت پیش رفتند.شرلوک اندگی بو کشید و گفت:
SH:بوی سیر میاد.
J:آره.منم حسش میکنم.
فرگوسن خندید و گفت:
F:آقایون ، باید منو ببخشید.این بوی عصارهی سیره که به خودم زدم.برای دور کردن خون آشام.
شرلوک خندهی زیر و با صدای کمیکرد و سپس رو به جان گفت:
SH:بفرما.بهت چی گفتم.ما با یه خرافاتی رو به رو هستیم.
F:ببخشید آقای هلمز چیزی گفتید؟
SH:داشتم به دوستم میگفتم که عجب باغ خوش آب و هوا و باصفایی دارید.
F:آو ، بله.ولی قبلا ، وقتی که میتونستم به باغ برسم ، با صفاتر بود.
شرلوک در حالی که گوشهی لبش نیشخندی بود ، با صدای آهسته به جان گفت:
SH:میبینی دستههای سیر این جا هم در جای جای خونه ، آویزون شدند.یه خرافاتی تمام عیار.
در همین هنگام فرگوسن شروع به صحبت کرد:
F:میدونید ، آینهی تمام قدی که در جلوی در وصل کرده بودم دیروز شکست.امروز مجبور شدم یکی دیگه نصب کنم.میدونید که برای دیدن انعکاس به درد میخوره.میترسم که شکسته شدن آینهی اول ، بدبختی بیاره.
J:انعکاس؟
شرلوک باز هم خندید و گفت:
SH:خون آشامها انعکاس ندارن برای همین توی آینه دیده نمیشن.
J:باورم نمیشه هنوز هم کسی این چیزها رو باور داشته باشه!وایسا ببینم.تو این اطلاعات رو از کجا میدونی؟تو که به این مسائل علاقهای نداشتی!
SH:سرچ در اینترنت.قبل از اومدن به این جا.
کم کم به عمارت نزدیک و نزدیک تر میشدند.ساختمان عمارت در محیط سرسبز اطرافش خودنمایی میکرد.
F:بالاخره به عمارت رسیدیم.بفرمایید داخل.
هر سه داخل شدند.آینهی تمام قد در راهروی ورودی خودنمایی میکرد.
تصویر هر سه در آینه بود.
F:خب آقایان میتونم با اطمینان بگم که شما خون آشام نیستید. 😂
فرگوسن این را گفت و بعد با صدای بلند خندید.
SH:بله.بااطمینان کامل!
F:شاید شما الان منو مسخره کنید آقای هلمز ولی وقتی که تمام ماجرا رو بشنوید حتما متوجه خواهید شد.بفرمایید داخل و بنشینید تا ماجرا رو تعریف کنم.
در همین هنگام گوشی شرلوک زنگ خورد.
SH:مایکرافته.باید جواب بدم.
F:راحت باشید آقای هلمز.
SH:بله مایکرافت؟
M:شرلوک خبرای بدی دارم.قایقی که قرار بود یوروس رو بیاره ، وقتی یوروس سوارش شده ، در راه برگشت گرفتار طوفان شده و غرق شده.
SH:چی؟؟؟!!!
M:باید بیای همون شهر بندری.سریع تر خودت رو برسون.توضیحات بیشتر رو اون جا بهت میدم.الان باید برم و قایق رو پیدا کنیم.
SH:مایکرافت .... .
تلفن قطع شده بود.شرلوک برای چند لحظه در شوک بود و چیزی نمیگفت.
J:شرلوک چی شده؟
SH:باید بریم.
J:کجا؟چی شده؟
SH:شهر بندری نزدیک شرینفورد.
J:چی شده؟
SH:یوروس .... .
نتوانست حرفش را ادامه بدهد.سریع از عمارت بیرون دوید و خارج شد.جان رو به فرگوسن کرد.
J:معذرت میخوام.ما باید بریم.بعدا میایم.خداحافظ.
F:اما .... .
جان هم بیرون دوید و فرگوسن حرفش ناتمام ماند.
شرلوک همان طور که به طرف در خروجی آهنی بزرگ میدوید ، به جنوب آسمان نگاه کرد.ابری بود.جایی در اون دور دست ابرهای حجیم سیاه و بارانی ، در آسمان بودند.ابرها به زودی به این جا هم میرسیدند ولی چیزی که واضح و آشکار بود این بود که جایی که ابرها بودند ، طوفان سختی در جریان بود.
شرلوک با خود گفت:
SH:یعنی امکان داره؟نه.امکان نداره که طوفان بتونه دریا رو در دریا غرق کنه.چطور ممکنه.اصلا مگه میشه؟
ادامه دارد .... .