سلام :)
و بالاخره قسمت اول این یکی داستانی شرلوک رو هم نوشتم.بابت تاخیر ببخشید.میدونم که بیشتر از یک ماهه که قول دادم بنویسمش ولی میخواستم انتشار قسمت اول این داستانی همزمان با تولد یک سالگی وبلاگ باشه.این وبلاگ یک ساله شد. :)
وقتی که اولین پست این وبلاگ رو نوشتم اصلا فکرش هم نمیکردم که تا یک سال نوشتن در این وبلاگ رو ادامه بدم.از همهی شما ، دوستان عزیز که در این یک سال همراه من بودید ، از اعماق قلبم متشکرم.از همه تون ممنونم. :) 🌹
خب دیگه ، زیادی حرف زدم.بریم که قسمت اول این داستانی رو بخونیم.برای خوندن این داستانی لطفا برید ادامهی مطلب.
* * * * *
قسمت اول - Help me brother
چالهی آب کوچک موجود بر روی عرشهی قایق موتوری کوچک مواج شد.شرلوک که تا آن موقع به چالهی آب خیره شده بود ، سرش را بلند کرد و به آسمان نگاه کرد.دوباره ابری شده بود.
-داره بارون میگیره.سرعت رو بیشتر میکنم تا زودتر برسیم.احتمالا شما تا حالا دریا رو طوفانی ندیدین.ظاهر آرومش ناگهان تغییر میکنه و طغیان میکنه.با موجهای بزرگ و قدرتمندش هر چیزی رو که سر راهش باشه ، به اعماق نابودی میبره.
شرلوک سرش را به نشانهی تایید تکان داد.ماهی گیر ادامه داد:
-اما آقا ، شاید به من بخندین و فکر کنید که مخم عیب داره ولی وقتی طغیانش تموم میشه و دوباره به همون دریای مظلوم و آروم همیشگی تبدیل میشه ، طوری که آدم باورش نمیشه که قبلا طغیان کرده و کلی خرابی و تلفات به بار آورده ، احساس میکنم خیلی تنهاست.
شرلوک از روی جعبهی کوچک مخصوص حمل ماهی که اکنون خالی بود ، بلند شد و به خشکی و بندرِ شهر کوچک ساحلی که کم کم به آن نزدیک میشدند خیره شد.تمام توصیفات دریانورد از دریا ، او را به یاد یوروس میانداخت.ویژگیهایی که دریانورد میگفت خیلی شبیه ویژگیهای یوروس بود.همین دو ساعت پیش در شرینفورد و با یوروس صحبت میکرد و این خاطرات به طور واضح در ذهنش مرور شد.
وقتی وارد شد ، یوروس روی تخت سادهی خودش دراز کشیده بود.بدون هیچ حرکت و عکس العملی از ورود شرلوک.
SH:یوروس!
جوابی نشنید.بلندتر او را صدا زد:
SH:یوروس!
E:نگران نباش.هنوز زنده ام.
سکوتی کوتاه مدت برقرار شد.
شرلوک ویولونش را از جعبه بیرون آورد ولی یوروس همچنان بدون هیچ حرکتی بر روی تختش دراز کشیده بود.
SH:ویولن نمیزنی؟
یوروس لبخند تلخی زد و گفت:
E:تنها چیزی که برای باز کردن سر صحبت به ذهنت اومد ، همین بود؟خب ، در واقع برای کسی مثل من که این جا محبوس شده ، تنها صحبتی که میشه از دنیای بیرون کرد ، همینه!
یوروس مدتی سکوت کرد و دوباره ادامه داد:
E:چرا ویولن نمیزنم؟فکر میکنی چرا؟
شرلوک به ویولن یوروس که روی زمین رها شده بود ، نگاه کرد.آرشه ی ویولن روی میز بود.
SH:حوصله اش رو نداری؟
یوروس باز هم لبخند تلخی زد و گفت:
E:حوصله؟برادر بیشتر دقت کن.به من نگاه کن.من چی ام؟شبیه یک انسان آزاد؟
SH:یوروس ..... .
یوروس حرف شرلوک را قطع میکند.
E:شرلوک ، اگه نتونم مثل یک انسان عادی زندگی کنم و آزاد باشم ، دیگه به چه دردی میخورم؟(بغضی ناگهانی گلوی یوروس را میفشارد.)
شرلوک سرش را پایین میاندازد.
E:دوست دارم با تو ویولن بزنم ولی نه این جا.ترجیح میدادم توی خونه باشم ، پیش مادر و پدر ، و بعد با هم شروع به نواختن کنیم.
سکوتی کوتاه مدت بر فضا حاکم شد.یوروس ادامه داد:
E:شرلوک ، من دیگه نمیتونم این جا رو تحمل کنم.حس میکنم نزدیکه که از غم و غصهی درونم بمیرم.
شرلوک سرش را بالا میآورد و به یوروس نگاه میکند.یوروس باز هم ادامه میدهد:
E:یادته اولین بار که بعد از مدتها همدیگه رو دیدیم چی گفتی؟سر پروندهی کولورتون اسمیت بود.خودم رو جای فیث اسمیت جا زده بودم.با هم سیب زمینی سرخ کرده خوردیم و یک شب تا صبح توی خیابونهای لندن قدم زدیم.
در این جا یوروس مکثی کرد و به خاطر یادآوری این خاطرات شیرین ، لبخندی زد.بعد از چند دقیقه دوباره ادامه داد.
E:یادته وقتی کاغذ رو استنتاج میکردی ، چی گفتی؟یادته؟
خاطرات اون شب به طور واضح در ذهن شرلوک پدیدار شد.
-حالت خوبه؟
-البته که ماشین نداری.چون نیازی بهش نداری.زندگیت در انزواست.بدون هیچ ارتباط و رفت و آمدی.خب معلومه الویت شما در صرفه جویی هزینه است.
شرلوک سعی کرد مرور خاطرات را از ذهنش دور کند.
SH:گفتم زندگیت در انزواست و الویتت در صرفه جویی هزینه است.
E:نه ، نه.برادر خنگ من!درسته که اینا رو گفتم ولی یه چیز مهم تری رو راجع به من فهمیدی.
SH:یه چیز مهم تر؟
E:آره.خوب فکر کن.
دوباره مرور خاطرات:
-حالت خوبه؟
-البته که ماشین نداری ، چون نیازی بهش نداری.زندگیت در انزواست.بدون هیچ ارتباط و رفت و آمدی.خب معلومه.الویت شما صرفه جویی در هزینه است.آشپزخونه ات خیلی کوچیکه.برای آشپز ماهری مثل تو باید آزار دهنده باشه.
-متوجه نمیشم.
-بوی ادویههای مختلف میده.این نشون میده که به آشپزی علاقه مندی.آشپزخونه در معرض دید عمومه و از اون جایی که هر کس این نوشته رو ببینه ، در موردش کنجکاو میشه نتیجه میگیریم که هیچ رفت و آمدی نداشتی که یعنی خودتو منزوی کردی.
شرلوک از خاطراتش بیرون آمد.
SH:وقتی از شرینفورد بیرون بودی اون یادداشت رو به دیوار آشپزخونه ات زده بودی و وقتی آشپزی میکردی ، کاغذ بوی ادویههای مختلف رو گرفته بود و ..... آشپزی ..... آشپز ماهر ..... تو به آشپزی علاقه داری!
E:بالاخره فهمیدی؟توقع داشتم با این همه راهنمایی که برات گذاشتم زودتر از اینها بفهمی.اون موقع که از این جا اومده بودم بیرون ، یه مدت توی آشپزخونه ی خونهی کوچیکی که برای چند روز اجاره کرده بودم ، آشپزی میکردم.
SH:یوروس ..... .
E:خب هر کسی به یه چیزی علاقه داره.ولی خب این جا ..... به نظرت این جا میشه آشپزی کرد؟وقتی که توی یه قفس زندونیت کردن و از همه طرف مراقبتن؟
SH:یوروس!
لحن یوروس به التماس تبدیل شد:
E:برادر کمکم کن.من رو از این جا نجات بده.
ماهیگیر با صدای بلندتری گفت:
-آقا.آقا.اصلا حواستون هست که چی میگم؟
شرلوک با حالتی گیج گفت:
-آه ..... .
ولی نتوانست حرفش را ادامه دهد چون دید که به بندر کوچک رسیده اند.
-خب آقا.بفرما.اینم بندر.دیگه رسیدیم.
شرلوک جعبهی ویولونش را از گوشهی قایق برداشت و قبل از این که از قایق پیاده شود ، دستمزد ماهیگیر را پرداخت.ماهیگیر خوشحال شد و گفت:
-شما همیشه به قولتون عمل میکنید و بدون چونه زدن همون مقدار پولی رو که توافق کردیم میپردازید.هفتهی بعد هم مثل هفتههای قبل میاید؟برای رفتن به اون جزیره اسرارآمیز و مخفی که نباید درباره اش به کسی چیزی بگم؟(در این جا ماهیگیر با صدای بلند خندید.)
-نمیدونم.مشخص نیست.به هر حال ممنونم.خداحافظ.
-خداحافظ پسر جون.
شرلوک وارد شهر ساحلی کوچک شد و به سمت کافهی کوچک همیشگی رفت تا چیزی بخورد و کمیهم فکر کند.
پشت یکی از میزهای کوچک کافه نشست.
M:خب؟
SH:چی خب؟مری ، میدونی که حوصله ندارم.
M:تو هر وقت درمونده میشی یه سر به آدمهای قصر ذهنت میزنی و اونا رو میاری بیرون و رو در رو باهاشون حرف میزنی.هوم؟مثل همین الان که من اینجام.یا مثل توی بیمارستان.وقتی با کولورتون و بچههای اون جا صحبت میکردی و یا وقتی ..... .
SH:مری ، میشه بس کنی؟
M:آو ..... شرلوک بیچارهی تنها.عصبانیتش رو سر من خالی میکنه.
SH:مری ، لطفا.
M:باشه.
SH:نمیدونم بابد چه کار بکنم.کاش زنده بودی و به من مشاوره میدادی و کمکم میکردی.تو توی این زمینهها از من بهتر عمل میکنی.
مری میخندد.
M:آوووو ..... من در هر زمینهای از تو بهتر عمل میکردم.
SH:دیگه واقعا نمیدونم باید چه کار کنم.
M: شرلوک ، بس کن.معلومه که میدونی باید چه کار بکنی!
SH:نمیدونم.واقعا نمیدونم.
M:باید یوروس رو بیاری بیرون.
SH:نمیتونم.
M:و ازش مراقبت کنی.
SH:نمیتونم.
M:باید با مایکرافت صحبت کنی.
SH:نمیتونم مری.
M:یوروس آشپزی کردن رو دوست داره؟
SH:من ..... .
-آقا چی میل دارید؟
شرلوک لحظهای به گارسون کافهی کوچک نگاه میکند و وقتی دوباره به صندلی روبه رویش نگاه میکند ، مری را نمیبیند.
* * * * *
دفتر مایکرافت - ساعت 23:38 شب
مایکرافت در حال جمع کردن وسایلش است تا کم کم به خانه برود.اندکی برای رفع کردن خستگی اش مینشیند.نفس عمیقی میکشد.هوای اتاق گرفته است.بلند میشود و پنجره را کمیباز کند و دوباره بر روی صندلی مینشیند.کسی در میزند.
-بیا تو.
-قربان ، برادرتون این جاست.
-شرلوک این جاست؟!!!بگو بیاد داخل.
در همین لحظه که مایکرافت این حرف را میزند ، شرلوک وارد میشود.مایکرافت که هنوز متعجب است میگوید:
M:شرلوک!چی شده که این وقت شب اومدی این جا.
منشی خارج مشود و در را میبندد.
SH:برای آدمهایی مثل تو شب با روز چه فرقی میکنه؟
شرلوک بر روی یک صندلی مینشیند.
مایکرافت ابرویی بالا میاندازد:
M:خب شرلوک.مطمئنا این وقت شب برای کار مهمیاومدی این جا.نه برای دیدن من!
SH:برای صحبت راجع به یوروس اومدم این جا.
M:خب؟میدونم.امروز هم رفته و دیده بودیش.
SH:خبرها چه زود میرسه.
M:خب ، حالش چطور بود؟
SH:مثل همیشه نبود.
M:یعنی چی که مثل همیشه نبود؟
SH:مایکرافت ..... اون ..... اون اون جا زندانیه.میفهمی؟اون آزادی میخواد.خواهرمون آزادی میخواد.درست مثل من و تو.مثل بقیهی مردم.
M:چرند نگو شرلوک.یادته آخرین باری که بیرون بود چه اتفاقهایی افتاد؟
SH:مایکرافت ، گوش کن.من میبرمش به خونهی خودم.خودم ازش محافظت میکنم.خودم مراقبشم.
M:شرلوک ..... .
شرلوک حرف مایکرافت را قطع میکند:
SH:میدونستی یوروس به آشپزی علاقه داره؟میتونه این کار رو به طور حرفهای ادامه بده.میتونیم بهش کمک کنیم. اون میتونه ..... .
این بار مایکرافت حرف شرلوک را قطع میکند:
M:شرلوک!میدونی که نمیتونم این کار رو انجام بدم.
SH:میدونم که اگه بخوای میتونی.
M:شرلوک!
SH:بذار باهات رو راست باشم مایکرافت.اگه یوروس به خونهی من نیاد ، من به شرینفورد میرم.برای همیشه!
شرلوک بلند میشود و به سمت در میرود و در را باز میکند.مایکرافت هم میایستد.
M:شرلوک ، احمق نباش.
SH:این حرف آخرم بود مایکرافت و میدونی که انجامش میدم.
و با گفتن این حرف خارج میشود و در را میبندد.
M:شرلوک!
مایکرافت خود را بر روی صندلی رها میکند.آهی میکشد و سرش را روی دستانش میگذارد.بعد از چند دقیقه سرش را بلند میکند و از میان پنجرهی باز به آسمان نگاه میکند.
M:ماه امشب کامله.
در همان لحظه شرلوک در تاکسی و در راه برگشتن به خانه اش ، از طریق پنجرهی تاکسی به ماه نگاه میکند.یوروس هم در حالی که با چشمان باز بر روی تخت ساده اش در شرینفورد دراز کشیده است ، از طریق سوراخ پنجره مانند سقف که برای تهویه هوا تعبیه شده است ، به ماه نگاه میکند.
یوروس با خود میگوید:
E:امشب ماه کامله!
ادامه دارد ..... .